بزرگراه

ساخت وبلاگ

I was afraid that I'm gonna break your heart and now look at us! look at my shattered heart. I just can't bear this all بزرگراه...
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:56

بزرگراه عزیزم، به تو بر می‌گردم و مفصل‌تر از این روزها خواهم نوشت... بزرگراه...
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:32

روزها به سرعت می‌گذرن. مثل همیشه. با یک دنیا فکر و احساس عجیب و احتمالا یک سری تغییرات جدید تو زندگی. دلم می‌خواد بیشتر بنویسم. ولی انگار حوصله‌ای نیست.فقط اومدم بگم؛ من بزرگراه رو عمیقا دوست دارم. و عزیزانی که بزرگراه رو می‌خونند هم. تو این سال‌ها حرف زیادی برای گفتن نداشتم، و تعداد پست‌های ثبت موقت و منتشر نشده هم همیشه بیش از منتشر شده‌ها بوده، با این‌همه دوست داشتم همین حرف‌های ناچیز رو هم برای معدود عابرین اینجا بزنم. بزرگراه بخش عزیزی از زندگی منه.و اینکه من همیشه نوشتن در وبلاگ رو به فضاهای دیگه ترجیح دادم. و همیشه اگر چیزی برای نوشتن داشته باشم، اینجا خواهم نوشت.اما چندماه پیش کانال تلگرامی رو شروع کردم که تنها عضوش هم خودم بودم؛ بیشتر برای ثبت تصاویر و لحظه‌ها و موسیقی‌ها و برش‌هایی از کتاب‌هایی که می‌خونم، چون ثبتشون تو بلاگفا خیلی دشواره. حالا گفتم شاید بد نباشه اینجا به اشتراکش بگذارم. هنوز دقیق نمی‌دونم چی کار قراره بکنم اونجا، ولی طبیعتا حضور خواننده‌های اینجا خوشحالم می‌کنه.پیام‌های این پست عمومی نمیشه، اگه کسی دوست داشت برام پیام بزاره تا لینک رو در اختیارش بزارم.پ.ن: اگر نوشته‌های غیرفارسی زیاده، دلیلش اینه که قرار نبود کسی جز خودم اونجا باشه. نوشته شده در جمعه سیزدهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 2:11 توسط ماوی| | بزرگراه...ادامه مطلب
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 20:26

سالهاست به این فکر می کنم. سر نخ فکرها و حس‌های مختلف رو می گیرم، و هر بار به این می‌رسم: احساسِ نیاز به انسجام. به یکپارچگی.به اینکه وقتی قطعات در هم زندگیم رو کنار هم می چینم یک تصویر منسجم و معنادار بهم بده. دلم می خواد این انسجام تو باورهام هم وجود داشته باشه، اینکه تو موقعیت ها و نقش هایی قرار بگیرم که یکپارچگی شناخت و افکارم و باورهام رو به هم بزنه آزارم می ده. احساس می کنم اینطور خودم رو گم می کنم. دیگه خودی وجود نداره. نمی تونم خودم رو بشناسم. نمی تونم خودم رو تعریف کنم. از من می پرسی از چی پریشونی؟ از من می پرسی دنبال چی هستی؟ دنبال همین. دنبالِ این معنا و انسجام. باور کن دلم می خواست خوشحال تر باشم، ولی وقتی تکه های پازل رو می زارم کنار هم و یه تصویر در هم و بی معنی می بینم، همه چی دردناک میشه و دلم می خواد زندگیِ کوتاهم روی زمین سریع تر تموم شه.البته که روزها و لحظات زیادی هم هست که اشتیاق زندگی رو دارم. البته که لحظاتی هست که حس می کنم جای درستم و کار درست رو می کنم و چشمام برق می زنه. دست و پا زدن این روزهام هم از همینه. هنوز به اون چراغِ کم سو ولی روشن ته چشمام امید دارم که رها نکردم. هنوز از این کند و کاو و تلاش خسته نشدم.من پریشون و آشوب و به هم ریخته‌ام درست، ولی هنوز از خودم دست نشُستم... نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد ۱۴۰۲ساعت 18:53 توسط ماوی| | بزرگراه...ادامه مطلب
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 14:02

بار دیگه، تنهایی رو انتخاب کردم... حتی با وجود اینکه دیگه مثل سابق عاشق تنهایی نیستم و حتی ازش می‌ترسم... از همیشه تنها موندن.

با اینهمه دوباره تنهایی انتخابم شد...

کاش دل سپردن انقدر سخت نبود برام. و کاش کسی بود که روشنم می‌کرد تو زندگی چی برام خوبه چی بد. گیجم و متوجه نمی شم...

نوشته شده در جمعه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۲ساعت 12:33 توسط ماوی| |

بزرگراه...
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 14:02

هر روزی که در مدرسه می‌گذرد و به پایان سال تحصیلی نزدیک تر می‌شویم، غمگین تر می‌شوم. از هر فرصتی برای تماشایشان استفاده می‌کنم. در خنکای دلنشین اسفند ماه، موقع بازی‌شان در حیاط قدم می‌زنم. به آسمان صاف و بی نظیر این روستا چشم می‌دوزم، به کوه‌هایی پربرف دوردست، به صداهایشان گوش می‌کنم. سعی می‌کنم کلمات کردی و لحن صحبتشان را به خاطر بسپارم. صدای بازی و خنده‌هایشان در گوشم می‌پیچد.اندازه‌ی یک عمر عشق به من دادید و من همیشه قدردانش خواهم بود. فکر ها در سرم می‌چرخند، گیجم. بغض می‌کنم، چرا می‌خواهم اینجا را ترک کنم؟ پشیمان نخواهم شد؟ سادگی و زلالی و عشق را با چه چیز می‌خواهم معاوضه کنم؟ چرا آرام نمی گیرم؟ روزی از خودم نخواهم پرسید که چرا این‌چیزها را پشت سر رها کردم در ازای... در ازای چه؟از تصمیم گرفتن بیزارم. از اینکه همه منتظر جواب و تصمیمم هستند. دلم می‌خواهد زمان همینجا بایستد. فردا و دیروزی نباشد. اما واقعیت چیز دیگری است و به گمانم من هم راهی شوم، ولی کاش هرگز فراموش نکنم عشق و خلوصی که به من دادند را محکم در سینه‌ام نگه دارم...برچسب: درخت آبی نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱ساعت 21:11 توسط ماوی| | بزرگراه...ادامه مطلب
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 61 تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1402 ساعت: 18:44

هر روزی که در مدرسه می‌گذرد و به پایان سال تحصیلی نزدیک تر می‌شویم، غمگین تر می‌شوم. از هر فرصتی برای تماشایشان استفاده می‌کنم. در خنکای دلنشین اسفند ماه، موقع بازی‌شان در حیاط قدم می‌زنم. به آسمان صاف و بی نظیر این روستا چشم می‌دوزم، به کوه‌هایی پربرف دوردست، به صداهایشان گوش می‌کنم. سعی می‌کنم کلمات کردی و لحن صحبتشان را به خاطر بسپارم. صدای بازی و خنده‌هایشان در گوشم می‌پیچد.اندازه‌ی یک عمر عشق به من دادید و من همیشه قدردانش خواهم بود. فکر ها در سرم می‌چرخند، گیجم. بغض می‌کنم، چرا می‌خواهم اینجا را ترک کنم؟ پشیمان نخواهم شد؟ سادگی و زلالی و عشق را با چه چیز می‌خواهم معاوضه کنم؟ چرا آرام نمی گیرم؟ روزی از خودم نخواهم پرسید که چرا این‌چیزها را پشت سر رها کردم در ازای... در ازای چه؟از تصمیم گرفتن بیزارم. از اینکه همه منتظر جواب و تصمیمم هستند. دلم می‌خواهد زمان همینجا بایستد. فردا و دیروزی نباشد. اما واقعیت چیز دیگری است و به گمانم من هم راهی شوم، ولی کاش هرگز فراموش نکنم عشق و خلوصی که به من دادند را محکم در سینه‌ام نگه دارم... اما می ترسم از انسان. از فراموشکاری موجودی‌ چنین فانی. می ترسم از خودم. کاش فراموش نکنم...برچسب: درخت آبی نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱ساعت 21:11 توسط ماوی| | بزرگراه...ادامه مطلب
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 62 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 18:47

انگار امسال بعد از سال‌ها زندگی تازه فهمیدم فصل مورد علاقه‌ام بهار است. برگ‌های تازه و ترد و خیس درخت‌ها، شکوفه‌های درخت زرد‌آلوی حیاط، تپه‌ها و دشت‌های تازه سبز شده‌ی مسیر روستای مدرسه که هرروز کل مسیر یکساعته را از پنجره‌ خیره نگاهشان می‌کنم، باران‌های گاه به گاه، هوای نه سرد و نه گرم، به اندازه و مطلوب، آبی سیر آسمان، سبزی‌های که از لا به لای سیمان‌های ترک خورده‌ی کف زمین یا شیار بین موزاییک‌ها بیرون زده‌اند... تمام این سالها این جزییات را دوست داشته‌ام. پس حالا می‌توانم بگویم فصل مورد علاقه‌ام رسیده‌است. البته با نهایت احترام و عشق به سایر فصول!به ف می‌گفتم عوض شدن فصل‌ها ملال زندگی را برایم کمتر می‌کند، شاید برای همین است که این سه سال اخیر که در این شهر بوده‌ام حالم بهتر است. یک شهر چهار فصل به تمام معنا. فصل‌ها اصالت خود را حفظ کرده‌اند. زمستان‌ها پربرف، پاییز گرفته و پر باران، بهاری چنین معتدل و تابستان گرم و خوشه‌های طلایی گندم در تمام اطراف شهر...نمی‌دانم چرا دارم این جزییات احتمالا کسل کننده را می‌نویسم. ولی حالا که بعد از هفته‌ها بالاخره دستم به نوشتن رفته بگذار رها باشم... می‌دانم کلمه‌ها کمکم می‌کنند اما مثل مریضی هستم که از سر لجاجت یا بی مبالاتی داروهایش را سر وقت نمی‌خورد. نوشتن را_حتی در دفترهای شخصی و برای خودم_ رها می‌کنم و بعد زندگی مبهم و گنگ می‌شود ... چند هفته‌ی گذشته روزهای پرچالشی بود. باز در رینگ بوکس ذهنم گرفتار شده بودم. اما حالا در این نبرد خبره شده‌ام، و معمولا پس از روزها جدال با خودم، با سر و صورت خونی ولی سالم از رینگ بیرون می‌آیم.بگذریم. بهار آمده و اشتیاق زندگی را دارم. با میم و پ راجع به جزییات سفرهای پیش رو صحبت می‌کنیم. چون بهار هنگام گش بزرگراه...ادامه مطلب
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 68 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 18:47

هر روزی که در مدرسه می‌گذرد و به پایان سال تحصیلی نزدیک تر می‌شویم، غمگین تر می‌شوم. از هر فرصتی برای تماشایشان استفاده می‌کنم. در خنکای دلنشین اسفند ماه، موقع بازی‌شان در حیاط قدم می‌زنم. به آسمان صاف و بی نظیر این روستا چشم می‌دوزم، به کوه‌هایی پربرف دوردست، به صداهایشان گوش می‌کنم. سعی می‌کنم کلمات کردی و لحن صحبتشان را به خاطر بسپارم. صدای بازی و خنده‌هایشان در گوشم می‌پیچد.اندازه‌ی یک عمر عشق به من دادید و من همیشه قدردانش خواهم بود. فکر ها در سرم می‌چرخند، گیجم. بغض می‌کنم، چرا می‌خواهم اینجا را ترک کنم؟ پشیمان نخواهم شد؟ سادگی و زلالی و عشق را با چه چیز می‌خواهم معاوضه کنم؟ چرا آرام نمی گیرم؟ روزی از خودم نخواهم پرسید که چرا این‌چیزها را پشت سر رها کردم در ازای... در ازای چه؟ از تصمیم گرفتن بیزارم. از اینکه همه منتظر جواب و تصمیمم هستند. دلم می‌خواهد زمان همینجا بایستد. فردا و دیروزی نباشد. اما واقعیت چیز دیگری است و به گمانم من هم راهی شوم، ولی کاش هرگز فراموش نکنم عشق و خلوصی که به من دادند را محکم در سینه‌ام نگه دارم... اما می ترسم از انسان. از فراموشکاری موجودی‌ چنین فانی. می ترسم از خودم. کاش فراموش نکنم... نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱ساعت 21:11 توسط ماوی| | بزرگراه...ادامه مطلب
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 58 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 20:29

نمی‌دونستم دقیقا چه احساسی دارم. غم؟ خشم؟ بی ارزشی؟ تحقیر شدن؟ ساک باشگاه رو باز کردم. وقتی احساسات اینطور در هم هستند احساس می کنم موجِ گرما توی بدنم در حرکته، بدنم گُر می گیره و نمی دونم باید با مغزم چی کار کنم. اینطور وقتا باید حرکت کنم. ترجیح می دادم بدوم اما تو شهری که کسی منو نمیشناسه. بعضی وقتا دلم می خواد شنل هری پاتر رو داشتم و می تونستم نامرئی بشم. اما نه قدرت نامرئی بودن داشتم نه تو شهر غریبی بودم. لباسا و کتونیا رو چپوندم تو ساک و موهام رو بافتم، جلوی آینه انگشت اشاره‌ام رو گذاشتم رو خط اخمی که وسط ابروهامه و این روزا داره عمیق تر میشه. «ک» از این حالت چهره‌ام نفرت داشت. خیلی وقت‌ها وسط مکالمه یهو zoned out می‌شدم می رفتم تو خودم و صداها و تصاویر اطرافم تار می شدند و الکی در جواب حرفاش سرمو تکون می دادم بی اینکه بدونم چی داره می گه، اونموقع اون خط بین ابروهام می افتاد. اولین بار اون بود که متوجه این حالت چهره ام شد و من رو هم متوجهش کرد. می گفت ازم می ترسه، حس می کنه اینجور وقتا دیگه باهاش نیستم. اگر می خواستیم صادق باشیم، ما هیچ وقت باهم نبودیم. من همیشه جایی تو همون فکر و خیالاتی که منو می برد و مانع از حضورم می شد بودم. گاهی به زور خودم رو می کشوندم به این یکی جهان و سعی می کردم که خودم رو تو این واقعیت جا کنم اما نمی شد. منتها هیچکدوم نمیخواستیم اینو علنی و رسما قبول کنیم.بگذریم، ساکم رو انداختم رو شونه‌ام و می دونستم ترکیب صداهای بلند توی باشگاه و حرکت کردن، فکرا و حسامو شفاف تر می کنند.توی باشگاه موقع گرم کردن از توی آینه یکی از دخترای قدیم باشگاه رو دیدم که وارد شد. می دونستم که تو جریانات اخیر بازداشت شده بود. از توی آینه به چهره‌اش نگاه کردم و سعی می کردم بزرگراه...ادامه مطلب
ما را در سایت بزرگراه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : i-writea بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 5:02